۱۴۰۰ شهریور ۱۳, شنبه

روایت‌های زندان؛ کدام دوربین آگاهی شاپور را ضبط می‌کند؟

 


زیبا یاری، شهروند خبرنگار 

می‌دانید که بخشی از آگاهی «شاپور» در هیچ دوربینی ضبط نمی‌شود؟ اتاقی هست که در آن زندانیان را چنان شکنجه می‌کنند، به هر آن‌چه کرده و نکرده است، اعتراف می‌کند. گاه مهم نیست که مامور چه می‌خواهد، هر آن‌چه بخواهد را می‌نویسد و شما قبول می‌کنید تا فقط آن شکنجه‌ها تمام شود؛ حتی اگر به بوی خون و تعفن عادت کرده باشید، به صدای ممتد و همیشگی ناله عادت نخواهید کرد. 

در آگاهی شاپور تفکیک جرایم وجود ندارد، بازداشتی را متهم به سرقت و قتل باشد یا یکی از معترضان خیابانی به آن‌جا می‌آورند، «پذیرایی» می‌کنند، در «قفس» می‌اندازند و چنان کتک می‌زنند که خیال می‌کند پای چوبه اعدام می‌رود. 

***

۱۲بهمن۱۳۹۶ است که راوی این روایت را به اتهام سیاسی وارد آگاهی شاپور می‌کنند، به روایت خودش هر آن‌چه از این بازداشتگاه شنیده بود، در مقابل آن‌چه مواجه شد، بهتر بود. او را دو ساعت در «قفس» نگهداری کردند و بعد کتک بود و ازدحام جمعیت و شپش، صدای ناله، تهدید و فحاشی، ضرب و شتم و بوی تعفن و خون که همه فضا را تسخیر کرده بود. 

راوی این روایت، هر آن‌چه را دیده بود، به عنوان شهادت‌های خود در اختیار «ایران‌وایر» قرار داده است. 

«یک زمانی ما را از مدرسه به موزه عبرت می‌بردند و از جنایت‌های ساواک برای ما می‌گفتند. اما هر آن‌چه دیدم از آن جنایت‌ها بدتر بود.

ما را در خیابان بازداشت کردند. هر دو نفر را به هم بستند و در نیسان‌های حمل بار که مثل نیسان‌های حمل گوشت بود، جای دادند؛ یک مکعب فلزی بدون پنجره که فقط یک هواکش بالای آن هست. ظرفیت این مکعب حدودا بیست نفر بود؛ اما تعداد ما از چهل نفر هم بیشتر شده بود. تا رسیدن به آگاهی شاپور، نفس هم نمی‌توانستیم بکشیم. وارد بازداشتگاه که شدیم ما را در جایی به اسم قفس انداختند؛ محیطی که ۱۲ متر هم نمی‌شد و تعداد ما به بیش از ۶۰ نفر می‌رسید. متهمان همه نوع جرایم کنار هم جای داده شده بودیم و برای دو ساعت ما را همان جا نگه داشته بودند.»

ماموران آگاهی نام متهمان را تک به تک با الفاظ رکیک صدا می‌کردند. زمستان بود و هوا سرد. هر ۲۰ نفر را برای بازدید بدنی به اتاقی دیگر می‌بردند و دستور می‌دادند که جلوی همدیگر لخت شوند. برهنگی در آگاهی شاپور فعالیتی روزانه است. متهمان در هر جابه‌جایی باید از نخست برهنه شوند و پنج بار بشین پاشو بروند و اندام‌های خصوصی خود را نشان مامور مورد نظر بدهند. بعد از پایان بازرسی بدنی، ماموران لباس‌های متهمان را به سالن عمومی پرت می‌کردند که محل عبور و مرور مردم هم بود. متهمان بایستی همان‌طور لخت وارد سالن می‌شدند و لباس‌های‌ خود را پیدا می‌کردند و می‌پوشیدند. 

در آن‌ زمان دو مامور به نام‌های «معرفت» و «سید پسی» آن‌جا حضور داشتند و متهمان را کنترل می‌کردند و کتک می‌زدند. «سید پسی» از آن‌جهت به این نام معروف شده بود که پس‌گردنی‌هایش بین متهمان مشهور بود. یک‌بار چنان بر گوش متهمی که آواز می‌خواند کوبید، که شنوایی زندانی همان‌جا برای همیشه از دست رفت. 

مرحله بعدی «قرنطینه» بود؛ سمت چپ کریدور اصلی: «همه ورودی‌ها را در قرنطینه جای دادند و برای ۴۸ ساعت همان‌جا نگه داشتند. درها بسته است و تنها سه روز حق استفاده از سرویس بهداشتی وجود دارد. حتی جای نشستن هم نیست. تنها یک پارچ آب در آن اتاق هست که بعضی‌ها در آن استفراغ می‌کردند. بازداشتی‌های زیر ۱۸ سال مسئول نظافت بودند و ما پارچ را به آن‌ها می‌دادیم تا کمی آب به ما ۸۰ نفر برسد. هرکس با هر اتهامی وارد شاپور شود، برای ۴۸ ساعت در همین حالت نگهداری می‌شود.»

موکت قرنطینه مملو از ساس و شپش است و متهمان بایستی روی همان موکت شب را به صبح برسانند. مدت کوتاهی طول نمی‌کشد که شپش‌ها به درز لباس بازداشتی‌ها راه پیدا می‌کنند، زیر پوست‌ تن‌شان تخم‌ریزی می‌کنند و گوشت تن‌شان را می‌خورند. برای همین بسیاری از بازداشتی‌ها لباس‌های خود را برعکس می‌پوشند تا راه نفوذ کم‌تر شود. یک حمام وجود دارد که بازداشتی‌ها یک بار در هفته، جمعه‌ها برای ۳ دقیقه اجازه استفاده از آن را دارند. 

بخش دیگری هم در آگاهی شاپور وجود دارد به نام «سوئیت»؛ چون دارای توالت است؛ ۱۴ اتاقک با عرض یک متر و طول ۲.۵ متر که شب‌ها در آن بسته است و از مجرای توالت، موش‌های بزرگ به داخل اتاق می‌آیند. بعضی از بازداشتی‌ها برای شش ماه در شاپور نگهداری می‌شوند. بازجویی‌ها از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر جریان دارد. 

راوی از شکنجه‌های خودش و آن‌چه به چشم مشاهده کرده بود، می‌گوید: «گاهی یک سوال را صدها بار از ما می‌پرسیدند. سخت‌ترین بخش بازجویی تهدید اعضای خانواده بود. مادر من را در حالی‌که شیمی‌درمانی می‌شد، بازداشت کرده بودند. دوبار هم او را با ویلچر جلوی من آوردند. بازجو گفت اگر اعتراف نکنی، اجازه نمی‌دهیم مادرت شیمی‌درمانی کند. گفتم هرچه می‌خواهید قبول می‌کنم. وکیل شاکی می‌نوشت و من زیرش می‌نوشتم که قبول دارم و امضا می‌کردم. یک‌بار پرسید کی از کشور خارج شده‌ای؟ نوشتم قبول دارم. گفت اصلا می‌خوانی چه را قبول داری؟ گفتم مگر مهم است؟ هرچه بگویید قبول دارم فقط مادرم را به شیمی‌درمانی بفرستید.» 

«معرف» راوی را به این دلیل که یادش رفته بود دمپایی دستشویی را همان‌جا بگذارد، کتک زده بود: «به هر بهانه‌ای یا گاه هم بی‌بهانه کتک می‌زنند. دمپایی فقط در دستشویی وجود دارد و حتی هواخوری صبح‌ها ساعت ۷ هم پابرهنه است. یادم رفته بود دمپایی را سر جایش بگذارم و معرفت ۲۸ ساله کف دستم باتوم می‌کوبید.» 



او از زندانی دیگری روایت می‌کند که خود شاهد بدن کبود شده‌اش بود: «کسی را به جرم سرقت گرفته بودند و به قدری کتک زده بودند که یک طرف بدنش کامل سیاه شده بود. کبودی‌ها از زیر لباس زندان هم معلوم بود. شب بازرس آمد و چشمش به او افتاد. ما خوشحال بودیم که بالاخره یک نفر دید که اینجا چه خبر است. به زندانی گفت لباس‌هایت را در بیاور، و شروع به عکاسی کرد. دست آخر گفت: بزنید ولی نه به قصد کشت؛ یعنی با زدن مشکل نداشت، میزانش برایش مهم بود. آخرش هم گفت: برای ۲۰ روز او را به زندان ببرید و وقتی خوب شد، دوباره برای بازجویی بیاورید. اما این روایت‌ها هنوز همه آن جهنم نیست.» 

به روایت بسیاری از بازداشتی‌های آگاهی شاپور، این بازداشتگاه قسمتی دارد که دوربینی آن را ضبط نمی‌کند؛ محلی برای شکنجه متهمان: «متهم را می‌آوردند، دست و پایش را به هم می‌بستند و به اصطلاح گردش می‌کردند. طرف عربده می‌کشید. او را فلک می‌کردند. اگر هم بیش از حد ناله می‌کرد، دست‌هایش را به هم می‌بستند و تا صبح از میله‌ها آویزان می‌کردند.»

زیرمیزی شنیده‌اید؟ این‌که در بخش اداری، زندانی را برای ساعت‌ها زیر میز بنشانند و مردم بیایند و بروند، متهم مچاله شده را ببینند و هیچ نگویند؟ 

راوی را هم زیر میز کردند: «اولین کاری که وقت رسیدن به اداره باید انجام می‌دادیم، زیر میز رفتن بود. سه-چهار ساعت ما را همان‌جا نگه داشتند. یک بار مادرم مراجعه کرد و داشت با مامور حرف می‌زد. من زیر همان میز ساعت‌ها بود، مچاله نشسته بودم. بعد از سه-چهار ساعت یک برگه دادند که روی آن نوشته شده بود، ماده‌های قانونی … گفتم وکیل می‌خواهم. پوزخندی زد و گفت وکیل برای دادگاه است و نه این‌جا. اگر زیاد حرف بزنی چنان می‌زنم که همه‌چیز یادت برود. اگر چیزی را که می‌خواهم بنویسی، کاریت ندارم؛ اما اگر قبول نکنی، تو را به شوفاژ می‌بندم. می‌گویم شکنجه شوفاژ چیست.» 

یک دست زندانی را به یک طرف شوفاژ می‌بندند و دست دیگرش را به طرفی دیگر، به طوری‌که کمرش به داغی میله‌ها بچسبد و آن‌قدر بماند تا پوست‌اش ور بیاید. همزمان با شلنگ به کف پای زندانی می‌کوبند و هرکس هم که رد می‌شد، لگدی به او می‌زند. اما انگار روایت‌های شکنجه در آگاهی شاپور به همین‌جا هم ختم نمی‌شود: «برای تحقیر متهم را روی متهم می‌نشانند جلوی شاکی. بعضی اوقات با شوکر به بیضه‌های متهم می‌زنند که برای خود من هم پیش آمد.» 

اما آن‌چه برای زندانی به نام «محسن قائمی» پیش آمد، حکایتی دیگر است: «محسن مقاومت می‌کرد و باز هم کتک می‌خورد. خودم دیدم که سرش زیر کتک شکاف برداشته بود. برایش دکتر آوردند تا جلوی خونریزی را بگیرد. باز هم مقاومت می‌کرد و برای همین او را به بند عمومی بردند. مامور به بازداشتی‌های دیگر گفت هرکس این را نزند، ما بدتر از این می‌زنیم؛ صحنه عجیبی بود. متهمان برای کتک زدن متهمی دیگر زیر دست و پای هم می‌ماندند. می‌خواستند محسن را که چیزی ازش باقی نمانده بود، کتک بزنند. هیچ‌وقت ندیدم کسی را چنان له و لورده کنند.» 

اگر زندانیان بیمار می‌شدند و طلب دکتر می‌کردند، پزشک بعد از چند روز حاضر می‌شد و زندانی را معاینه می‌کرد. اگر وضعیت زندانی حاد بود، او را می‌پذیرفت و در غیر این‌صورت، زندانی به دلیل «تمارض به بیماری» تنبیه می‌شد. آدم‌ها همیشه بوی خون و تعفن می‌دادند و از گوشه و کنار بازداشتگاه، گاه از لای درز دیوارها هم صدای ناله‌ می‌آمد، بدون آن‌که قطع شود. 

«یک‌بار یک زندانی را دیدم که روی زمین خواباندند. یکی روی کمرش نشست و سر متهم را گرفت و کشید به بالا. صورت زندانی از شدت درد سرخ شده بود و اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد. او را مجبور می‌کردند به ناموسش فحش دهد. می‌دانید آن‌جا پابندی دارند به اسم نعل اسبی که به پاهایت می‌بندند و گاهی یک هفته همان شکل می‌مانی. حتی نمی‌توانی به توالت بروی...» 

بعضی از متهمان را هم از بازداشت‌گاه‌های دیگر به شاپور می‌آوردند: «هرکس را از آگاهی نیلوفر یا پایگاه یکم می‌آوردند، طرف در سطل آشغال دنبال غذا بود. می‌گفت شاپور بهشت است. شاپور پایگاه مرکزی است و هرکس که به زندان می‌رفت، گذرش از شاپور می‌گذشت. زندانیان را مجبور می‌کردند روی پا بنشینند، زمین را خیس می‌کردند که همه روی دو پا بمانند. آرزوی آن‌ها بود که برای کتک خوردن آن‌ها را ببرند تا بلکه بدنشان نرم شود.» 

راوی در حالی‌که در روایت، صدایش بند آمده است، جملات خود را چنین به پایان می‌برد: «آن‌جا نه هموطن هستی، نه انسان و نه حتی حیوان. خودشان می‌گفتند که از سقف این‌جا صدایتان به هیچ‌کجا نخواهد رسید. هیچ شکنجه‌ای به اندازه تهدید خانواده‌ها و برهنه کردن عذاب‌آور نبود. اما از همه بدتر، تحمل صدای ممتد ناله زندانیان بود.» 

هیچ نظری موجود نیست: